بانو نرگس داوری

مادر شیرین سخن دختر قصه ها

شاهین اقبال و مادر شیرین سخن دختر قصه ها

مادر شیرین سخن دختر قصه ها همانطور که بقچه ­اش را به دوش کشیده بود به راه افتاد.

با طلوع خورشید از پشت کوه ها سر برآورد و با اشعه های خورشید از کوه جاری شد. چه شکوه و عظمت را باهم به وجود آورده بودند. هر دو، زندگی دوباره را جاری می­کردند.
مادر شیرین سخن دختر قصه ها غمگین از خنده ­های شبانه گلهای باغچه بود که باعث بی خوابی او و اهل خانه شده بود.
برای مداوای گل ها شبانه، راهی قلعه دژگیر شیطان شده بود. در مسیر سختی­های فراوانی را گذرانده بود. ولی عطر سرخ شاه گل هستی را پیدا کرده بود .
در بقچه ­ی خود پیچیده بود تا به خانه ببرد و بر سر گلها بریزد تا بجای خنده­ های بی وقت و مست شبانه آرام بگیرند و عطرآگین شوند و لبخند شیرین خوش بوی آنها صبح دل­ انگیزی را رقم بزند.

 

در همین خیالات بود که شاهین اقبال را بر فراز لحظاتش دید.

 پرسید: چیست؟ چرا متعجب شده ­ای؟

 شاهین از سرمهر لبخندی زد و در دلش مادر شیرین سخن را تشویق کرد. حس مادرانه او جهان را هم عطرآگین کرده بود.
چه لذتی دارد که آنقدر مادر باشی و مهرت جهان را فرا بگیرد. احساس مادرانه مادر شیرین سخن دختر قصه ­ها جهان را فرا گرفته بود. در همین احوالات غرق شده بود که دوباره صدای گوش نواز مادرشیرین سخن او را از خیالاتش بیرون کشید .
شاهین اقبال لبخندی زد و
گفت: مادر شیرین سخن دختر قصه ها، کجا بوده ای؟
با این جهان چه می کنی؟
عطر خوش بقچه­ ات همه را مست کرده است. فقط به خاطر اینکه خنده های مستانه گلهای باغچه را مداوا کنی.
 مادر شیرین سخن گفت: چه زیبا سخن می گویی؛ انگار از من هم شیرین سخن تر هستی!؟
شاهین اقبال خندید و
گفت : به شیرین سخنی شما که نمی­رسم چرا که شما شیرینی مهر و عاطفه ­ات همه دنیا را فرا گرفته است.
در همین احوالات شاهین اقبال با مادر شیرین سخن دختر قصه ­ها صحبت می کرد، ناگهان تکه سنگی از لابه ­لای بوته ها سر برآورده و پای مادر شیرین سخن دختر قصه ها را گرفت.
لغزید بغچه از دستانش رها شد و نقش بر زمین شد.
مادر شیرین سخن دختر قصه ها دنیا پیش چشمانش سیاه شد، نه برای خودش و درد دست­هایش و زخمهای زانوهایش، بلکه به خاطر بقچه عطر سرخ شاه گل هستی.
چنان از جا پرید که انگار نه انگار که زمین خورده بود و درد وجودش را فرا گرفته بود.
به دنبال بقچه به آسمان و زمین می پرید، تا عطر سرخ شاه گل هستی را دوباره جمع کند و در باغچه بپیچد.
غمگین بود از اینکه بقچه از دستانش رها شده بود.
سخت از سنگ نابکار رنجیده شده بود.
اشک در چشمانش چرخ می­ زد. نگرانی را از لرزش دستهایش می فهمیدی. 
که شاهین با چابکی حرکتی در آسمان زد و عطر سرخ شاه گل هستی را در بقچه ریخت و بقچه را گره زد و دست مادر شیرین سخن دختر قصه ها داد.
یک لحظه دنیا رنگ عوض کرد. مادر شیرین سخن دختر قصه­ ها به شاهین اقبال نگاهی کرد و لبخندی زد.
با نگاهی تمام حرف های دلش جاری شد.

 

چگونه سنگی بر سر راهم امیدم را ناامید کرد و چگونه شاهین اقبالی که در لحظه تمام ناامیدی­ هایم را به وصال رساند.

 

در گیجی و منگی اشک حسرت و شوق در لحظه از چشمانش پاک کرد.

 

شاهین اقبال به زبان آمد؛
مادر شیرین سخن دختر قصه ­ها این رسم روزگار است.
لحظه های ناامیدی و لحظه ­های امیدواری.
لحظه هجران و لحظه های وصال.
درد و غم و شادی و سرور همه در زندگیمان جاری هستند.
این ما هستیم که تصمیم می­ گیریم کدام را انتخاب کنیم.

 

تو می­توانستی اشک حسرت را در چشمانت نگهداری و زخم­ های وجودت را با تمام وجودت احساس کنی .
همینطور می توانستی اشک حسرت را پاک کنی و اشک شوق را هم پاک کردی.

این انتخاب توست .

 

زندگی در گذر نا گذر روزگاران است و ما پیر می ­شویم اگر در هر منزل زیاد اتراق کنیم.

بودن ها و نبودن­ ها موقتی است و اجباری. 

لحظه‌ای بودن را باید باشی و لحظه ­ای نبودن.

یک آن فرا می رسد تو فراخوانده می ­شوی و باید کوله بارت را جمع کنی و کوچ کنی.

تنها عطر سرخ شاه گل هستی از تو می ماند که به دنیایت رنگ و لعاب می­دهد.

حتی برای روزهایی که نیستی ولی عطروجودت جهان را فرا می ­گیرد.

 زودتر برو و گل هایت را از این عطر الهی سرمست کن.

تا دنیای بی نهایت تو را فرا خواند.

جهانی پر از زیبایی و نیکویی، قدرت توجه توست که به تو زندگی می­ دهد.

به تو بودن را یاد می دهد و سکه­ ی زندگی ات را رونق می دهد.

جهان و کائنات در تسخیر توست اگر از عطر سرخ شاه گل هستی بوییده باشی.

 اینجا بود که مادر شیرین سخن دختر قصه­ ها به در خانه رسید.
وقتی در را باز کرد گل هایش را دید که در انتظار عطر سرخ شاه گل هستی پژمردند.
وقتی که مادر شیرین سخن بقچه اش را باز کرد زندگی جاری شد. همه چیز می­درخشید و زیبا شده بود.
گلها لبخند می ­زدند .
از استشمام عطر سرخ شاه گل هستی به وجد آمده بودند و با شمیم خود هوا را معطر کرده بودند.

 

 شاهین اقبال با دیدن این منظره یک بار دیگر خود را بر فراز آگاهی و احساسات ناب بودن با الهه هستی یافت.

چه حس خوبی!

 چه دنیای زیبایی!

هر روز خود را در نقطه ای از جهان خیال اندود دنیای خودش درمی یافت.

 چه می کند مهر و عشق و احساس ناب انسانیت که در سادگی و در لفافه ای از امید نهفته است.

خدایی که همه آن را در وجود انسانها به ودیعه نهاده است .

چه بسیارند کسانی که از این ودیعه الهی بویی نمی ­برند و هیچ وقت عطر سرخ شاه گل هستی را استشمام نمی­ کنند.

 

کانال تلگرام

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا