بانو نرگس داوری

شاهین اقبال و چوپان دروغگو

شاهین اقبال و چوپان دروغگو

شاید باورتون نشه . شاهین اقبال اسم یه آدم نبود. اسم یه پرنده هم نبود. شاهین هم نبود. پس چی بود؟ یه آرزو بود که تو دل آدمها می‌چرخید و از این دل به اون دل می­شد .یه نگاه به صورت این می­کرد و یه لبخند به دیگری.خلاصه که وهم و خیال هم نبود. هم واقعی بود هم خیالی. چی بود کی بود نداریم . فقط اینکه یه حس خوبی بود که مثل یه پرنده از این بوم به اون بوم می­رفت. تازه نگفتم خیلی هم خوش الحان بود. از چرایی حس و حال آدم­ها گاهی به وجد می­اومد و گاهی هم مغموم می­شد.  ولی آخرش همیشه خوش بود. یکی بود یکی نبود ­آدمها رو، بود بود میکرد .

 

مگه میشه تا بوده همین بوده

یکی بود

یکی نبود

و تا آخر دنیا غیر از خدا هیچکس نبود .

داستان داشت تموم می­شد که با یکی بود یکی نبود تازه شروع شد.

 

 یک روز از روزهای بهاری شاهین اقبال سر از یه دل تنها درآورد که برای خودش تو کوچه باغ تنهایی قدم میزد. هر از گاهی هم آهی می کشید و دل ای دل میکرد.

شاهین اقبال از فراز بر شانه اش فرود آمد و لب به سخن گشود. چشم در چشم شد و لب به سخن گشود. چه شده مرد تنها؟ گم کرده‌ات چیست؟ دل کنده چیستی؟

شبانی تنها هستم.

سالها گوسفندانم را چرانده‌ام.

و در کوه کمر خزیده‌ام.

سرما و گرما

برف و باران

شب و روز را در فراز و نشیب چراگاه های ییلاق و قشلاق دویده‌ام.

دوری و فراق و سختی کشیده­ام.

نقل مرد تنها به اینجا که رسید ، شاهین اقبال حرفش را برید و گفت: مرد مهربانم؟!

که مرد هم حرف شاهین اقبال را برید و گفت: از کجا فهمیدی که مهربانم؟اصلا هم مهربان نیستم .شاید همان چوپان دروغگو هستم که طرد شدم!

شاهین اقبال از جا پرید در آسمان چرخی زد و ناگهان بی جان بر زمین افتاد.

چه تلخ و غم انگیز

چه کابوسی

چرا؟

مگر چه گفتم؟

این جملات مکالمات مرد چوپان با خودش بود. در همان لحظه از جا پرید و همانطور که زمزمه میکرد روی زمین نشست. اشک در چشمانش حلقه زده بود. دستانش می لرزید و بغض گلویش را می‌فشرد. و با حالتی افسوس ناک دستانش را نزدیک کرد تا … که شاهین اقبال چشمانش را باز کرد و سرش را تکان داد و از جا پرید و روی تخته سنگ کنار چوپان نشست . گرد و غبار را از تنش تکاند و چشم در چشم مرد شبان دوباره حرفش را تکرار کرد و گفت: مرد مهربانم!

ولی این بار مرد شبان سکوت کرد. می دانست که دستش برای شاهین اقبال رو شده است. نمی تواند مهربانی‌اش را پنهان کند. غم وجودش را فراگرفت.  مثل برگی پاییزی مچاله شد تا غمش را پنهان کند.

چقدر سخت بود که مهربانیت را با غمت عجین کنی و در ناکجاآباد وجودت پنهان کنی .

شاهین اقبال داستان را فهمیده بود و نمی­خواست مرد شبان را در ممکن­های نا­ممکن غرق کند .

این مرد اولین کسی نبود که از مهربانی‌ش پشیمان بود. البته آخرین نفر هم نیست.

ولی یک پیام را در گوش دل مرد شبان گفت و در ناخودآگاهش محو شد. محو زیبایی وجودش

و آن پیام این بود:

زیبایی های وجودت را با ترازوی آدمهای زشت قیاس نکن.ترازوی خداوند مقیاس وجودت باشد.

 

کانال تلگرام

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیمایش به بالا