یک شب به شبهایم
پر شد ز بی تابی
وفور غم وافر شد
دل بی تاب ز بی تابی
درد هجوم آورد
وجود هم کم آورد
درد به جان پیچید
جان هم ز تن آمد
بر خود پیچیدم
در خود غلتیدم
اشک هم جاری شد
هراسان جانم به لب آمد
از جور و ستم جاری
سر در غفا دارم
روحم به روان جاری
جان در پی جانان
وه که تو چه بی باکی
خود را بنما اکنون
خود را برهان از غم
چون خود برهانی
سرآمد بر همهی جانهایی
من در ذکر همی گویم
تکرار همی خوانم
تنها نگارم والاست
تنها نشانم والاست
تنها امیدم والاست
پس من به عهدم ماندم
تا آخرین جانم
تا آخرین لحظه
در انتهای تا آخرین وعده
در انتهای دیدار