یک شب در تاریک خانه ذهنم با خود خلوت کردم .
چرا تاریک خانه؟
چون تاریکترین تاریخچه های عمرم را در آنجا بایگانی کرده بود . برچسب تاریک خانه را به ذهنم دادم نه آنکه پر از تلخی و تنگنا است . نه!؟ چون از تاریکترین لحظه های زندگیم تصاویر زیبایی از خودم را ظاهر کرده ام .
تاریک خانه عکاسی ها هم همین احوالات را دارند . در آن ظلمت عکس های که پر از لحظات شاد و خاطره انگیز است به ظهور می رسانند .
تاریکی و روشنایی مکمل هم هستند و من امروز سعی می کنم در تاریکی های ذهنم باز هم به روشنایی برسم. از تاریکی های زندگیم هم همینطور و از تاریکی دنیا هم خود را به نور آگاهی می رسانم .
خلاصه که نه در تاریکی می مانم و نه از تاریکی می ترسم . تاریکی انزوا را به من هدیه می دهد . تنهایی روح ، رکود اندیشه و انجماد احساسات پاک الهی و زنده به گور دنیای تاریکی می شوی که خود خواستهای و خود کرده را تدبیر نیست .
من در تاریکی ذهنم به خدا پناه میبرم . به نیرویی برتر و والاتر از انسانیت . به پاک به بی همتایی که در وجودم جاری و در قلبم ساکن است .
برای همین از تاریکی نمی ترسم .
در تاریکی ها سیر می کنم و تا کور سوی امیدی، قلبم را روشن و منور کند .
مردمک چشمم به تاریکی انس میگیرد ولی به دنبال نور حقیقت دنیایم را رصد می کند. شهر بی قانون قلبم را سامان می دهد و ذهنم را باطل نمی گذارد و مدام اطلاعات و آگاهی ام را تبادل می کند . دنیای تاریک من مسکوت نیست . شوری در دل دارد . حرکتی نو از اعماق تاریکی و مرا به اوج خود خواسته ام میرساند.
ترک تاریکی تا روشنایی زمانی را از من می طلبند تا روشنایی را به تسخیر قدمهایم دربیاورد . ولی من دلبند و دلخوش این روشنایی نیستم . خود را تجهیز میکنم تا دوباره در سکوهای تاریکی مدال طلا ی روشنایی را به گردن بیاویزم. آن وقت است که قهرمان زندگیم خواهم شد . ودیعهای که به امانت در اختیارم است تا به بی نهایت آرزوهایم به پرواز دربیایند.